سلام .وبتون عالیه.
اگه میشه رمان عشق درون امیرتتلو را پرنیانش را بزارید.ممنون.
پاسخ:سلام نظرلطفتونه آبجی عاطفه.این رمان 165 قسمت داره و دو فصله!!!نویسنده های این رمان به علت درخواست زیادی که بهشون شده مجبورشدن بدون وقفه بنویسن و به همین دلیل برای اینکه هرقسمت روتبدیل به فرمت های مختلف کنن وقت کافی ندارن ولی قول دادن بعدازاتمام این رمان زیبا تمام قسمت هارو بافرمت های مختلف برای ماارسال کنن وماهم برای شماکاربران عزیزقراربدیم.
نام رمان : لمس واژه ی سرنوشت
نویسنده : پاتریشیا ویلسون – مترجم : Yasnaaaa کاربر انجمن نودهشتیا
حجم کتاب (مگابایت) : ۲٫۰ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۱ مگابایت (epub)
ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub
تعداد صفحات : ۱۶۹
خلاصه داستان :
استفانی دختریه بیست و چهار ساله ، به درخواست خواهرش که میخواد همراه شوهرش به مسافرت بره، برای نگهداری خواهرزاده ش ژان پاول به جزیره ای که اونا توش زندگی می کنن میره…
کریستین عموی ژان پاوله، یه مرد زورگو مثل بن ، پولدار مثل بن ، خشن مثل بن ، حرص درآر مثل بن ، این وسط از راه میرسه که خودش مراقب ژان پاول باشه… اما استفانی که کوتاه بیا نیست!!
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون)
پسورد : www.98ia.com
منبع : wWw.98iA.Com
با تشکر از Yasnaaaa عزیز بابت ترجمه این رمان زیبا .
دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان)
دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
قسمتی از متن رمان :
استفانی همونطور که کرایه ی تاکسی رو می پرداخت، می تونست صدای زنگ تلفن رو بشنوه و اونقدر با شتاب به طرف در خونه دوید که نزدیک بود روی پله ها زمین بخوره. با وجود چمدونهاش پیدا کردن کلید کار راحتی نبود، اما وقتی موفق شد وارد خونه بشه، تلفن همچنان زنگ می زد. استفانی به سمتش دوید تا گوشی رو برداره. از اینکه اونطرف خط اونقدری سمج بود که دست از تلاش بر نداره، خوشحال بود. حس خوبی بود که به محض برگشتن به خونه، تماسی داشته باشه. می تونست از آخرین شایعه ها باخبر بشه و وقتی گوشی رو برداشت شاد به نظر می رسید.
-”الو؟”
صدای استفانی شاد بود و وقتی صدای اون طرف خط رو شنید، لبخندش پر رنگ تر شد.
-”استفانی! تا حالا کجا بودی؟ مدت زیادیه پشت هم دارم زنگ می زنم.”
استفانی با تشخیص صدای خواهرش خندید. “همین الان رسیدم خونه. ببخشید که نمی تونستم از روی پله ها تلفن رو جواب بدم.”
-”درباره ی همین الان صحبت نمی کنم! منظورم چندین روز گذشته ست!”
-”تو که می دونستی واسه یه ماموریت کاری مدتی از خونه میرم. قبل رفتن بهت گفتم فیونا.”
-”می دونم، اما فکر کردم خیلی وقت پیش برگشتی خونه.”
استفانی پوتینهاش رو در آورد و به کاناپه تکیه داد. صدای خواهرش که در حالت عادی لوس و با ادا بود، غمگین تر از همیشه به به گوش می رسید و کاملاً مشخص بود که زنگ زده تا درخواستی از استفانی بکنه. فیونا روشهای عجیبی برای درخواستهاش داشت؛ اولش با تهدید و قلدری شروع می کرد و بعد به گریه منتهیش می کرد. استفانی سر جاش راحت نشست. می دونست این تماس یه کم طول می کشه.
سعی کرد خنده رو از صداش دور کنه و پرسید: “اتفاقی افتاده؟”
فیونا به صدایی که دو برابر درمونده شده بود، پرسید: “چیز خاصی که نه… موضوع اینه که می خواستم از اینجا دور بشم. تی یِری و من چند سالی هست که تنهایی جایی نرفتیم.”
-”خوب، برین! کی جلوتون رو گرفته؟”
همون لحظه که استفانی این پیشنهاد رو داد، یادش اومد که تی یری کاملاً رییس خودش نیست. برادر بزرگش یه جایی اون پشتها پنهان بود.